هی تو …
نمیدانم نامت را چه بگذارم …
مخاطب خاص !
تمام زندگی !
دلیل نفس کشیدن !
همه ی وجود …
یا تنها عشقم …
به هرنامی که باشی بدان …
آرام …
تا ابد...
برایت جــــــ♥ــــــان میدهم ...
بـآ تـ ـو قـدم زَدن رآ
دوستـ ـ دآرمــ
بهـ جـآی خـآنهـ
برآیتـ ـ
جـ ـآدهـ خـ ـوآهـم سـآخت ..
هَـوآی دو نفـ ـره دآشتـن
نـه اَبـر مـی خوآهـد
نهـ بـآرآن
کـآفـی ستـ ـ حـ ـوآسمـآن بهـ ـم بـآشد ..
دیشب با خدا دعوایم شد ......
با هم قهر کردیم .....فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد......
رفتم گوشه ای نشستم .... چند قطره اشک ریختم..... و خوابم برد
صبح که بیدار شدم .... مادرم گفت...
نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارونی " می آمد ....!!
غرق در خیال ِ توام...
زیر بارش بی وقفه ی باران ...
خیره به حوض ِ کوچک ِ ماهی ها...
کنار شمعدانی ها ، که به صف ایستاده اند بر لب ِپنجره ی اتاق
و سر کج کرده اند به مسیر ِ تو ..
از تو برایشان قصه ها گفته ام ،
بیش از این چشم به راهشان مگذار ... ♥
وقتی " تو " آرزوی من شدی...
فهمیدم...
بعضی آرزوها دورند......
خیلی دور...
با این حال...
اگر هنوز هم " تو " را آرزو می کنم...
شاید...
آرزویی زیباتر از تو سراغ ندارم!...